چند روزی است که حس عجیبی دارم. احساس میکنم که در زندگی یک کار ناتمام دارم. با تمام تلاشی که تاکنون برای زندگیام کردهام هنوز یک کار نیمهتمام مانده که باید آن را تمام کنم. شاید با انجام آن روحم به آرامش برسد؛ ولی هرچه فکر میکنم از کجا شروع کنم، فکرم به جایی نمیرسد و کمتر به نتیجه میرسم! از صبح تا شب راه میروم و فکر میکنم. بارها و بارها تمام گذشتۀ زندگیام از زمان کودکی تاکنون که گرد پیری بر تمام تار و پود وجودم نشسته است، مقابل دیدگان کمفروغم جان میگیرند و از گذشته و حال حرف میزنند، از من میخواهند، راهی بیابم و این گذشته را برای خودم و آیندگانم زنده نگه دارم؛ شاید لابهلای سرگذشتم درسی باشد که به درد بشر امروز بخورد و یکی از هزاران گره کور زندگی روزمره او را باز کند، به نظر من چیزی که انسان امروز با آن دستبهگریبان است و خودش هم از آن بیاطلاع است و در عین بیاطلاعی از آن رنج میبرد، احساسات و عواطف انسانی است که روز به روز از آن فاصله میگیرد و به ناکجاآباد میرود و عرصهی زندگی را بر خودش و دیگران تنگ و تنگتر میکند. به نظرم چیزی که میتواند سرگذشتم را زنده نگه دارد و به آیندگانم هدیه کند و شاید هم آن را جاودانه سازد، «قلم» است، همانطور که گذشتگان ما بهوسیله قلم یعنی با نوشتن سرگذشت خود و تجربههایی که اندوخته بودند ما را در زندگی روزمرهمان راهنمایی کردند. من هم تصمیم گرفتم داستان زندگی خود را برای شمایی که نمیشناسم بنویسم.
آری! زندگی من که بعضی از گوشههایش برای خودم نیز قابل باور نیست زندگی پرفراز و نشیبی بوده که با تمام سختیها، دردها و رنجهایش برای من به شیرینی یک خواب و به قشنگی یک رؤیاست.
ساعت روی میز تحریر، دوازده نیمهشب را نشان میدهد. نمیدانم چرا خوابم نمیبرد. دوباره همان فکرهایی که چند روز است مغزم را احاطه کرده و نمیگذارد به چیز دیگری فکر کنم، سراغم آمده و دست از سرم برنمیدارد. ...
-از متن کتاب-