باور نمیکردم روزی معجزه را ببینم؛ چه برسه به اینکه خودم مخاطب معجزه باشم...
من شرمندهام در مقابل خدایی که صدایش نکردم، اما بیخیال من نشد و رؤیای محالم رو برام به واقعیت تبدیل کرد. زیاد میشنیدم که اگر خدا چیزی رو ازت گرفت، حتماً بهتر از آن را برایت مدنظر گرفته؛ اما باور نمیکردم سحر رو بهم بده! باور نمیکردم... الان که گذشتهام را مرور میکنم، فقط پی میبرم: «اونی که خدا بخواد قشنگتره...» و چقدر قشنگه وقتی میبینی خدا دقیقاً چیزی رو بهت میده که حتی فکرشم نمیکردی... و یادت میره چقدر سختی کشیدی و چه چیزایی رو از دست دادی؛ البته اگر امیدت، توقعت و نگاهت فقط به خدای مهربونی باشه که با بغض تو، گریه میکنه و با خندۀ تو شاد میشه، اونوقته که میشه گفت:
«و خدایی که به شدّت کافیست...»