طبق عادت سلام!
بالایاین صفحه نخواهم نوشت «مقدمه»؛چرا که معتقدم یک کتاب در دو حالت میتواند شاهکار باشد؛ حالت اول بیمقدمه بودن و حالت دوم سراسر مقدمه است. میدانم که با خودت میگویی چقدر مزخرف! مگر میشود یک کتاب بیمقدمه باشد؟! و در جواب باید بگویم که این کتاب داستان زندگی یک پسربچهست، درست شنیدی، زندگی! تو فهمیدی از کی شروع به زندگی کردن کردی؟ اگر اکنون از تو بخواهم از اول زندگیت به من بگویی، چه میگویی؟ از زمانی که زندگی مشترکم را آغاز کردهام، صبر کن ببینیم… نه!جوانیام بهتر بود؛ هر کجا که میخواستم میرفتم، با دوستانم بودم و… حالا که فکرش را میکنم جوانی را از ما گرفتند. آنطور که باید جوانی نکردم. فکر کنم دوران کودکیام بهتر باشد. حداقلش این است که خیلی زود دردها را فراموش میکردم، اما من بچگیام را هم گم کردهام!حال به تو میگویم اگر واقعاً متوجه شروع زندگیت شدی،حق داری که بیایی و از من مقدمه بخواهی؛ در غیر این صورت بگرد ببین کجاها مثل مرده ها زندگی کردی و برایش مقدمه بساز!