توی سینما روی صندلیم خشکم زد، نه بخاطر اینکه پاهام به زمینِ چسبناک چسبیده شده باشند بلکه بخاطر دیدن ترسناکترین فیلمِ تمام زندگیم.
حملهی گرگینه…
وقتی از سالنِ تاریک بیرون اومدیم، خواهرم مگی رو توی لابی دیدیم.
سعی کردم خونسرد به نظر برسم؛ بیخیال بابا. من که میدونم گرگینه ها واقعی نیستن.
همین که از سینما بیرون رفتیم، مگی به بالای سرش نگاه کرد.
ماهِ نصفه و بزرگ، توی آسمون سیاه بود.