یک شب من و پسر داییم بیلی که زیاد پیش نمیاومد همدیگه رو ببینیم، توی اتاقم نشسته بودیم و با هیجان پلیاستیشن بازی میکردیم.
همیشه موقع بازی اختیارش رو از دست میداد و داد و هوار راه میانداخت.
اون از نیویورک برای دیدن ما اومده بود و از وقتی به خونمون رسید تا همین الان، مشغول بازی ویدوئی مورد علاقه مون، جنگ فضایی مریخ بودیم و کار دیگهای غیر از اون نکردیم.
من در حالی که از شلیک لیزریِ بیلی جا خالی میدادم.