بعد از ظهر یک روز دلپذیر، من، اَن گرِیس و مونیکا روی پلههای جلوی خونهشون نشسته بودیم و باهم درمورد پروژهی مدرسمون صحبت میکردیم.
پروژهی من یک خونهی خوشمزهاست. مثل خونهای که از نون زنجبیلی ساخته شده باشه اما این یکی با کلوچهی گندمی درست شده. از اول تا آخرش رو هم خودم درست کردم.
من چشم غره رفتم و به مونیکا خیره شدم.
معلومه که خودش تنهایی درستش کرده.
اَن گریس همه چیز رو بدون کمک بقیه درست میکرد.
همون موقع، یادِ تابستونِ سال پیش افتادم.
اون سال، همهی بچههایی که توی خیابونِ ما زندگی میکردن، تصمیم گرفتن که قایقهای کاغذی بسازن و توی استخرِ بادی باهم بازی کنن.