در زندگی، خیلی وقتها از انتهای خط به ابتدا باز میگردیم و این شاید بدترین تجربهی زندگی هر شخصی باشد. در این بین تنها میمانیم و شاید ساعتهای متوالی از فکرکردن به این واقعهی سخت و جانفرسا در خود ذوب شده و شاید دیگر نتوان به همان ابتدای خطی که پریشانی و ناامیدی را بر روحمان میکوبید هم رسید!. بعد از این اتفاق سخت، ثانیهها، دقیقهها و بعد هم ساعتها و روزها و ماهها و سالها و فصلها معکوسوار و ستمگرانه میآیند و میروند و کسی چه میداند که بعد از عبور این حجم از واپسرفتگی چه بر سرمان خواهد آمد؟
در رمان دشنه و اشک، گندم تمام این پسرفتها و شکستها را یکبهیک تجربه میکند و در هر کدام از ستمگرانههای سرنوشتی که خودش بانی آن بوده است بیشتر و بیشتر غرق میشود، دستوپا میزند و هر بار در امواج بیعاطفهی زندگی که شاید زمانی رؤیایی صورتی و خواستنی بود جوانمرگ شده و بعد از آن بارها خفه میشود و از دنیا میرود. اما زهی خیال باطل! مگر میشود که برای همیشه مرد و زنده نشد؟ مگر میشود که گندم هر روز تجربه مردهبودنِ روز قبل را به فردایش پیوند نزند؟ زخمهایش هر روز تازهتر از روز قبل سر باز کرده و عفونتزده و دلمه بسته بر سرش آوار میشود و او میماند و آیندهای که شاید بسیار بدتر و طاقتفرساتر از حالش باشد.
اما تمام قصه گندم درد و پشیمانی نیست و اتفاقی به ظاهر ناخوشایند و نه دردناک، او را به سمت و سویی که شاید از ابتدا ناخواستهبودنش، بدجور ذوقش را کور کرده بود سوق داده و باعث پیدا کردن خودش در تاریکی میشود.
مرتضی، شوهری که زمانی عاشقانه دوستش میداشت از دنیا میرود و گندم در این تحولِ نهچندان طاقتفرسا، اما دلهرهآور گیر کرده و برای فردا روزش پیشبینیهای خوب و دلگرمکنندهای نمیبیند. بار دیگر مستأصلشدن و وارفته بودن، او را از چالهای به چالهای دیگر پرتاب میکند.
این ماجرای تکراری در ذهن گندم تکرار و تکرار میشود و از او موجودی میسازد که در تاریکترین بخشِ ذهنش، زندگی را به چنگ آورده و بیشتر از آن تاریکی چندشآور، به مکانی و یا واقعیتی دیگری اهمیت نمیدهد. گندم با خودش رو راست نیست و مرگ مرتضی را هم به درستی درک نمیکند. مرتضی مرده باشد و یا حتی دوباره زنده شود، باز هم همان شوهری میشود که گندم را طرد کرده و در خواری و زبونی، قلب و روحش را متلاشی میکند.
زمان میگذرد و گندم خودش را به دار ندامتش میکشد و مثل گذشته هر روز زندگی را با مرگی قطرهوار پیوند میزند. او خودش را هم نمیشناسد و حتی درخشش ناچیز امید را در وصلتش با یوسف به هیچ میانگارد. او وقتی به خودش میآید که یاد دوران کودکی و خانه پدریاش، چون پناهی امن و مطمئن او را آهسته آهسته به سمت امید میکشاند.
گندم خودش را پیدا میکند، اما مگر میشود این زندگی که گندم زمانی ناجوانمردانه رهایش کرده بود او را ببخشد؟! این زندگی دیگر او را نمیخواهد، مگر آنکه گندم بکوشد و خودش را به خودش بسپارد. باید برود و آنقدر بالا برود که جایی مرتفعتر از آن در تصورش نگنجد و حققیت جز این نمیتواند باشد، آن هم برای گندم و کوشش برای رسیدن به آن چیزی که باید باشد، عزمی بالا و ارادهای پولادین میطلبد.
انتهای سرگذشت گندم تنها یک هشدار است و نه چیز دیگری. گندم ویران شدههای ذهن و روحش را بازسازی میکند و به شادی و امید هم لبخند میزند، اما یوسف چهطور؟ میشود که یوسف را نبیند و خود را در ناتوانی هر روزهاش مقصر نداند؟ جواب این سؤال مشکل و شاید با سکوتی که در آن امید و ناامیدی در نبردی هر روزه هستند را میتوان درک کرده و یا دید.