سالها در این اندیشه بودم که سبب تحولات جاری یکصدواندی سال اخیر اندیشهایِ ما چیست؟ کنشهایمان بر چه فهمی از هستی استوار است؟ و پیشینۀ تاریخی، چگونه و تا کجا بر دانش و کنش ما سایه افکنده است؟ چه بهرهای از باورها و آیینهای ایام کهن اقوام این سرزمین، از بابلیان و ایلامیان تا پارسیان و پارتیان بردهایم؟ و چه نسبتی با ادیان آن، از مغان و زرتشتیت و یهود تا مسیحیت و اسلام داریم؟ کنشهایمان از صفاریان و بویهیان و...، تا با مغولان در انتهای سراشیبی قلل مرتفع اندیشیدن قرون آغازین اسلام، به هر دلیلی، به فتح برج و باروی خلافت نشستن و طومار هفتقرنۀ این حاکمیت از درون متلاشیشده را درهم پیچیدن، و از آنجا تا صفویان و قاجاریان و بعد و بعد بر چه استوانههایی استوار بوده است؟ چرا فراز و فرودهای اندیشهای و کنشی ما نتوانست، و اکنون نیز نمیتواند، این قوم را دوباره به اوج قلل پیشین برساند؟ چرا روزی آنقدر در اعماق این تاریخ فرومیرویم که پادشاهی را بر تاج افتخارات ملی مینشانیم، روز دیگر او را از اریکۀ افتخارِ ایرانیبودن به زیر میکشیم، و زمانی دوباره او را افتخاری جهانی و هدیهای الهی قلمداد میکنیم، و هربار استدلالی بر آن میافزاییم و سخنی در فراز و فرود کنشهایمان میگوییم؟ چرا...، و چرا؟