روزی روزگاری در سرزمین های خیلی دور، روستای بسیار زیبایی وجود داشت که اهالی اون علاقهی زیادی به افسانههای قدیمی داشتن.
در این روستا، دریاچه ی خیلی قشنگی وجود داشت که دور و برش پر از کوه و جنگلهای سرسبز بود.
اما قشنگ تر از همه، اون رود پرآبی بود که از هزاران کوه و صخره و جنگل میگذشت تا به این دریاچه برسه، چون زندگی تازهای به دهکده و حیوونهاش بخشیده بود.
داستان از اینجا شروع شد که در سالها قبل، پرنده ای به نام پلیکان خانوادش رو از دست داده بود و درنتیجه مجبور شد که برای سالهای سال به تنهایی در کنار این دریاچه زندگی کنه.
حالا مدتها از اون موقع گذشته بود، پلیکان قصهی ما خیلی پیر و ضعیف شده بود و دیگه نمیتونست مثل گذشته برای خودش به راحتی غذا پیدا کنه.
چون غذای این پرنده ماهیهای کوچولویی بودن که در آبهای عمیق این دریاچه زندگی میکردن و شنا کردن در اون آبها واقعا براش سخت شده بود.
اما اگه همینطور ادامه پیدا میکرد ممکن بود از گرسنگی جونش رو از دست بده!