یک روز صبح زود، سه دوست در حالی که کنار جاده ایستاده و منتظر اتوبوس مدرسه بودن که بیاد و سوارشون کنه، داشتن در مورد تکالیفشون حرف میزدن.
ناگهان چشم یکی از اونها به یک چیز سفید خورد.
نزدیکتر رفت تا بهتر بتونه ببینه.
اونها گل بودن؛ یک عالمه گل کوچولوی سفید.
عالیییییی شد! یکیشون رو کند و توی کتابِ املاش گذاشت.
اندی دوباره خم شد. یک چیز تیغدار به شلوار جینش چسبیده بود و داشت اذیتش میکرد.
برش داشت و به یک طرف دیگه پرتش کرد.