یک روز صبح، جِی جِی در حالی که اطراف میز آشپزخونه ورجه وورجه میکرد و میپرید با حالت آهنگینی گفت:
"فقط دو شب دیگه باید بخوابم تا به روز تولدم برسم!"
خیلی وقت بود که به پدر و مادرش التماس میکرد تا برای یک حیوون خونگی بخرن.
برای همین، از این که تولدش نزدیک شده بود خیلی خوشحال بود، چون فکر میکرد این بهترین فرصتیه که میتونن به عنوان کادو براش حیوون بخرن.
اما همه چیز طبق خواستهی اون پیش نرفت و مادرش با این کار مخالفت کرد…