ماهِ جولای بود که پدر و مادرم تصمیم گرفتن من رو به اردوگاهِ روزانه بفرستن.
اونجا همیشه با دوستم مارک کیسه خوابمون رو برمیداشتیم و شب رو بیرون از کابینمون میخوابیدیم.
تازه، اسکیتبرد سواری کردن رو هم یاد گرفته بودم.
دقیقا همون موقعها، خواهر بزرگترم کِیت، سیمِ دندونهاش رو باز کرد.
ولی هنوز هم مجبور بود بیشتر وقتها از یک گیرهی مخصوص استفاده کنه تا دوباره ترتیبشون عوض نشه.