کلاس سوم خیلی خوب شروع شد.
از معلمم خانوم تامپسون خوشم میاومد. کلاسم رو دوست داشتم.
بیشترین چیزی که دوست داشتم، فردریک، خوکچه هندیِ کلاسمون بود.
از وقتی کلاس اول بودم، منتظر بودم که بزرگ بشم و این شانس رو داشته باشم که بتونم باهاش بازی کنم.
اما توی هفتهی سومی که مدرسه شروع شد، همون روزی که پوشهی قرمز رنگ رو گرفتیم احساساتم تغییر کردن.
اون پوشهها پر از ورقههای خط دار بودن و به هر کدوم از ما یک مداد کاملا نو هم داده بودن.
همون روزی بود که کلمهی "پیوسته" رو برای اولین بار شنیدیم.