یک شب مارلون به همراه دو تا از دوستهاش استیو و آلبرت، تصمیم گرفتن توی حیاط پشتیِ خونهی مارلون کمپ بزنن.
موقع خواب که رسید، پدر پسرک بهشون تذکر داد و گفت:
"خوب بخوابین بچهها. حواستون به حشرههای توی چادر باشه که گازتون نگیرن!"
این رو گفت و به داخل خونه برگشت.
همین که مارلون صدای بسته شدنِ در پشتی رو شنید، زیپ کیسهی خوابش رو باز کرد، به بیرون چادر و به سمت جنگلِ پشت خونهشون خزید.
آلبرت و استیو هم بدون اینکه چیزی بگن دنبالش رفتن.