خاله آیدا و شوهرش که همه عمو جیمز صداش میکردن، توی فرودگاه منتظر ریک بودن.
وقتی خالهاش اون رو که داشت از پلههای هواپیما پایین میاومد، دید، صداش کرد تا توی شلوغی گم نشه.
بچههاشون جو باب و بتسی هم با هیجان براش دست تکون میدادن.
ریک نفس عمیقی کشید و هوای کویری رو به داخل ریههاش آورد.
این اولین باری بود که به غرب سفر میکرد و کاملا خودش رو برای یک ماجراجوییِ فوقالعاده آماده کرده بود.