یک روز شنبه توی تابستون بود و من از اینکه داشتم با دوستام وقت میگذروندم خیلی خوشحال بودم و کلی هم داشت بهم خوش میگذشت تا وقتی که ….
وزززززززز!
وای، نه!
اونها دوباره پیدام کرده بودن.
به این طرف و اون طرف پریدم، بازوها و پاهام رو مثل با سرعت رو توی هوا تکون دادم و گفتم: “اه اه! برین اون ور!”
ولی هیچ فایدهای نداشت.
یکیشون غوزک پام و اون یکی آرنجم رو نیش زد.
خیلی خندهدار و مسخره به نظر میرسیدم ولی به جنب و جوش کردن ادامه دادم.