بخشی از داستان:
در یک سالن تئاتر، روی صندلیای در ردیف پنجم و روبهروی صحنهی تئاتر.
چه میبینم/ میشنونم (صحنه):
یک نیمکت پارک خالی در مرکز صحنه. یک سطل آشغال پر در کنار آن. آیپادم را روشن میکنم. آهنگی شروع به نواختن میکند و در میان پردههای نمایش و تا آخر آن ادامه مییابد.
پردهی اول:
یک زن همراه با کودکش به روی صحنه میآیند. مادر در حال صحبتکردن است و انگار دارد چیزی را برای پسرش توضیح میدهد. کودک بهتزده است، چشمها و دهانش باز ماندهاند. گوش میدهد و سپس شروع میکند به پاسخدادن. مکالمهشان بیصداست. گرچه نمیدانم که چه چیزی میانشان رد و بدل میشود، اما احساس آن را دقیقاً به خاطر میآورم.
پردهی دوم:
یک زوج مسن، بازو در بازوی هم، به روی صحنه میآیند. زن کیسهای پارچهای پر از خوار و بار در دست دارد. مرد آشکارا از نفس افتاده است. زن، شوهرش را به سمت نیمکت هدایت میکند اما مرد به نیمکت توجهی نشان نمیدهد و اشاره میکند که حرکت کنند. به راهرفتن خود ادامه میدهند و آهستهآهسته به سمت راست صحنه میروند.
پردهی سوم:
بشقابپرندهای به میان صحنه پرتاب میشود و پست سرش پسر نوجوانی روی صحنه میدود تا آن را بگیرد. رو به پشت صحنه فریاد میکشد: «گرفتمش». فریادش بیصداست. پسر سرش را رو به عقب بالا میآورد و بلندبلند میخندد. صدای خنده را نمیشنوم اما تحت تأثیر آن قرار میگیرم. دواندوان به سمت چپ صحنه میرود و بشقابپرنده را پرتاب میکند. دوستش پشت صحنه میماند اما به پرتاب بشقابپرنده میان خود ادامه میدهند.