بخشی از داستان:
کاپیتان سانوکس پشت میز پذیراییاش نشست و احساسی از اندوه و حسرت وجودش را فرا گرفت. میز صیقلی و سیاه، ژرفای بیانتهای صور فلکی را که از پنجرهی اتاق افسر پیدا بود، باز میتاباند. آن سوی قابِ سختِ این ملغمهی آنورشپیدا، همه چیز و در عین حال هیچ چیز چشم به راه نشسته بودند. وقتی به آن بیرون خیره شد، انگار خود فضا نگاهش را با نگاهی تهدیدآمیز پاسخ گفت.
در حقیقت هیچ مسیری وجود نداشت. نزدیک به یکهزار نفر تحت فرمان او روز به روز از خانهشان دورتر و دورتر میشدند و هر روزی که میگذشت، شانس اینکه روزی به زمین برگردند کمتر و کمتر میشد. مقصدشان: هیچکجا.
ناظر علمی، وِید، پا در میانی کرد: «به چی فکر میکنی، جرج؟»
سانوکس گفت: «به مأموریتمون. اون بیرون دنبال چی میگردیم؟»
وید برای لحظهای با تمرکز به بیرون نگاه کرد و بعد به کاپیتان یادآور شد: «ما از شر نظام خورشیدی فرار کردیم، به خاطر بیگانههراسیش و ظلم و ستمش. شاید هیچوقت برنگردیم اما تا زمانی که بتونیم یه جامعهی زنده رو روی سفینه حفظ کنیم، زندگیمون ارزش داره.»
سانوکس گفت: «من همه رو آواره کردم، همه رو.»
وید جواب داد: «خب، کی گفته که ما هیچوقت برنمیگردیم؟»