بخشی از داستان:
«استیو! من بازرس مِرو هستم و ایشون هم بازرس باربری اند. امروز روز شانست نیست، مگه نه؟» آن بازرسی که درشتتر بود، در حالی که با شکم تپهمانند میانسالیاش که روی کمربند آویزان بود بازی میکرد و انگار که منتظر چیزی باشد، آن را با ملایمت میمالید، از من این را پرسید. «به نظر میاد یه کوچولو تو دردسر افتادی.» آن یکی که منتظر بود، به پشتی صندلی تاشو و فلزیاش تکیه داد و در حالی که کمکم داشت تعادلش را از دست میداد، سعی میکرد با من با ملایمت رفتار کند. حتی یک کلمه هم حرف نزدم.
«اگه با ما همکاری کنی اوضاع برات خیلی راحتتر میشه استیو. من فکر نمیکنم تو آدم بدی باشی، تو فقط قربانیِ حضور در مکان اشتباه و زمان اشتباه با آدمهای اشتباه شدی.» آنقدر فیلم پلیسی دیده بودم که بدانم بازرس باربری دارد نقش تکراری پلیسهای مهربان را بازی میکند، اما دیدن اینکه این پلیسهای حرفهای هم که روبهروی من نشستهاند، دارند همان اداها را در میآورند خیلی سورئال بود.
«آقایون محترم، من از حق خودم برای داشتن وکیل نمیگذرم. هر موقع وکیلم از راه برسه من هم تمام و کمال باهاتون همکاری میکنم. اما تا اون موقع باید بگم که مکان اشتباه کلیسا بود، زمان اشتباه مراسم روزهای یکشنبه بود و آدمهای اشتباه دو تا بازرس خارج از شیفت بودن. دو تا از بازرسهای خودتون.» بعد به صندلیام تکیه دادم و به جای اینکه شکمم را بمالم، دستانم را پشت سرم حلقه کردم و به سقف خیره شدم.