بخشی از داستان:
سرهنگ گفت: «اوناهاش! اونجاست!» خطابش به مادام لیوی بود که در مبل جمع شده و کتاب میخواند.
مادام لیوی پرسید: «کی عزیزم؟» معلوم بود که خیلی هم کنجکاو نیست.
«خودت چی فکر میکنی؟» سرهنگ با ضربهی محکمی کرکره را بست. «همون زنه.»
«محض رضای خدا عزیزم، دوباره میخوای درباره سیبیل حرف بزنی؟»
«دوباره میاد و همون کار رو تکرار میکنه! شک ندارم.»
«عزیزم، قربونت برم، معذرت میخوام اما...»
«چیه؟»
«اصلاً برام مهم نیست.» مادام لیوی لبخندی زد، کتابش را مثل جامی از نوشیدنی بالا نگه داشت و به خواندن ادامه داد.
سرهنگ دوباره کرکره را باز کرد و زیرچشمی به چمنهای سبز و رسیدهی اواخر بهار نگاهی انداخت. «خب، بالاخره باید برای یکی مهم باشه مادام لیوی. قدیمترها این شهر وادیِ متعلق به خود خداوند بود و حالا تو رو خدا نگاه کن. فقط مشتی اراذل و اوباش و... و...»
«و نخودهای هر آشی که از پشت پنجرهشون مردم رو دید میزنن.»
سرهنگ پوزخند زد. «حق نداره که کیسههاش رو بندازه تو سطل آشغال ماها. اول از همه رفت سراغ سطل خونوادهی براون، بعد خونوادهی سیمونز، بعد پولیها، پایپر و فرانک. خونوادهی هنگر و جونس و...»
مادام لیوی با علاقهای ساختگی گفت: «اینجوری فقط میمونه سطل آشغال ما».