بخشی از داستان:
دانلد فریزر عاشق کارش در شرکت راهآهن داندی و نیوتایل بود. هر روز صبح یونیفرم قرمزش را با غرور به تن میکرد و هر شب نشان برنجیاش را برق میانداخت تا حروف «بازرس بلیط» روی آن بدرخشند.
دانلد تنها پسربچهی کوچکی بود که سِر بوش (که آنموقعها نامش هنوز توماس بوش بود) آغاز به ساخت پلی در میان شهر تای کرد. هر روز باعجله از مدرسه به خانه میآمد، پلهها را دوتا یکی به سوی اتاق زیرشیروانیاش در بالکن کوچک مخصوص خانههای داندی بالا میرفت، از پنجره به بیرون خیره میشد و با بیقراری به پیشرفت آن سازهی معجزهآسا نگاه میکرد. اگر مادرش این لغت را از دهانش میشنید یک پسگردنی نصیبش میکرد و میگفت: «فقط خدا میتونه معجزه کنه، دانی.» اما دانلد ته دلش میدانست که این حقیقت دارد، که این پل معجزهی آقای بوش است.
پل در روز اول ژوئن سال گذشته افتتاح شده بود، در روز تولد هجده سالگی دانلد، و هیچ هدیهای نمیتوانست با هیجانی رقابت کند که از سفر به دور تای آن هم برای اولین بار به او دست داد. کفشهای نوی محل کارش جیرجیر صدا میکردند و او در کوپهها میچرخید، از بانوان و مردان متشخصی که لباسهایی فاخر به تن داشتند بلیطها را میگرفت، دو دایرهی تمیز در آنها سوراخ میکرد و مؤدبانه برشان میگرداند.
گذر فاصلهای هجدهماهه نیز نتوانست از هیجان دانلد کم کند. حتی در این غروب طوفانی، با خشنترین بادی که او تا به حال دیده بود و داشت با تمام نیرو به کنارههای قطار میکوفت. زمانی که راننده سرعت قطار را کم کرد تا بتواند تعادل آن را روی پل حفظ کند، دانلد موج آشنای انتظار را در درون خود احساس کرد. او که کار بازرسی تمام مسافرانی را که در ایستگاه ورمیت سوار شده بودند، تمام کرده بود میتوانست تا زمانی که به داندی، آن سوی تای، برسند استراحت کند.