بخشی از داستان:
فکر میکنم که آخرین طوطی پیرهورا آماده است تا چیزی را اعلام کند. دوربین آنقدر به او نزدیک میشود که صورتش تمام صفحهی تلویزیون را پر میکند و چشمان سیاهش، اول یکیشان و بعد آن یکی، مرا پشت میز صبحانهام میخکوب میکنند. سبز و صورتی است و زیر چشمهاش سایهای آبی دارد، درست مثل تمام مهمانان برنامهی «تودِی»؛ چون آنجا در استودیوی نیویورک هنوز آفتاب کامل درنیامده. طوطی انگشت بیولوژیست برزیلی را با پاهای زرد لاغر اما محکمش گرفته است. همانطور که دارم روی کورنفلکسم شیر میریزم، نوشتههایی پایین تصویر طوطی روی صفحهی تلویزیون ظاهر میشود، طوطی برزیلی، آخرین بازمانده از گونهی خود. میگویند که خودش را تسلیم کرده است.
کسی بهآرامی به در اتاقم میزند، تقتقی که سعی دارد شبیه به آن تقتقهایی نباشد که توجه دیگران را به خود جلب میکنند. همسایهی روبهروییم است، هَتی. هتی مجرد است. کاسهی کورنفلکسم را در دست گرفتهام و عقبعقب بی آنکه از تلویزیون چشم بردارم به سمت در میروم. دوباره همان صدای آرام تقتق میآید و من در را با یک حرکت ناگهانی باز میکنم. هتی با حولهای کرکدار و صورتی آنجا ایستاده و حولهای سبز هم به دور سرش پیچیده است. مجبور میشوم تا سرم را به سوی او برگردانم چون چنین صحنهای زیاد تکرار نمیشود. معمولاً هتی را غروبها میبینم که مثل آیینی برای جفتگیری، مردان رنگ و وارنگ را به داخل خانه راه میدهد. مردانی که همیشه نسبت به او سر و ظاهری شلخته دارند و انگار کمی از مرحله پرتاند. هتی بدون آنکه پلک بزند، سس وورستشر میخواهد. از او نمیپرسم برای چه.