با گذشت ساعاتی از نیمه شب ضربهای به در اتاقش نواخته شد. آریک که از سیر سریع وقایع نگران بود، به سرعت در را باز کرد و با یکی از سربازان خود روبرو شد.
سرباز با تعظیمی کوتاه به وی اطلاع داد که لیارکا در محوطه قصر انتظار وی را میکشد و به اطلاع وی رسانده است که موضوع مهمی در میان است... آریک با خود اندیشید که حتماً اتفاقی جدید در مورد حوادث شهر جدید به سمع او خواهد رسید.
دیتانی به سرعت خود را مسلح کرد و با پوشیدن شنلی به محوطه قصر رفت، در محوطه لیارکا با البسه مندرس همیشگیاش منتظر دیتانی بود.
آریک با دیدنش، خطاب به او گفت: «زمان بهتری به جز نیمه شبها برای دیدن من نداری؟»
-از متن کتاب-
شخصیت پردازی داستان خیلی عالی و وقایع داستان بسیار غیر منتظره و هیجان انگیر بود. این نویسنده قلم بسیار عالی دارد. داستان کتاب بسیار جذاب و گیرا بود و خواننده برای خواندن آخر داستان مشتاق می کند. ممنون از فیدیبو