از متن کتاب:
اوایل سپتامبر ۱۹۹۱ من و همسایههایم با شنیدن غرش بمباران هوایی بالای سرمان به زیرزمین ساختمان پنج طبقهمان در زاگرب میدویم. به خلاف همسایهها، من هشدارها را خیلی جدی نمیگرفتم. حالا برایم سؤال شده این «خطا»، این تکبری که خطر را چندان جدی نمیگیرد، از کجا آمده.
آن موقعها اعتقاد سفتوسختی داشتم که بیشتر مردم از رهبران کاریکاتور مانندشان پیروی نمیکنند، آنچه سالها صرف ساختنش کردهاند خراب نمیکنند و آیندهی فرزندانشان را به باد نمیدهند. شاید بتوان این باورها را گردن «نقص» من انداخت. نمیخواستم آنچه بینش معیوبم در طول سالهای قبل به چشم دیده بود باور کنم. و در آن سپتامبر ۱۹۹۱ هم نمیخواستم نشانهای که درست مقابلم بود باور کنم. راستش شاید بهتر بود اجازه میدادم همان پایین توی زیرزمین، همراه دستهی کوچکی از آدمها، آن فکر کوچک چرک در ذهنم جا بیفتد: اینکه خیلیها واقعاً از جنگ سر ذوق آمدهاند. هیجانهای نو ناگهانی پوچی زندگیشان را پرکرده بود؛ یکشبه، سرخوردگیهای فردی مفری پیدا کرده بودند، فقدانهای فردی قابل جبران و تعصبهای فردی رها شده بودند. آنجا، در آن زیرزمین، همسایهای مسنتر مثل موشی با قدمهایی کوتاه آمد توی حوزهی دید «معیوبم» میگفتند او غیرقانونی به آپارتمان پنج خوابه ی پیرزنی رفته که کمی بعد از نقلمکان او مرده بود. از آن به بعد شد مالک آپارتمان. همان روز اول زیرزمین با بازوبندی سرخ و تفنگی کمری توی جیب عقبش سروکلهاش پیدا شد. هیچکس راجع به بازوبند او یا معنایش یا اینکه تفنگ را از کجا آورده چیزی ازش نپرسید؛ با دقت به دستورالعملهای آشفتهاش گوش میدادیم. روز بعد، آقای همسایه معاونی هم پیدا کرد با بازوبند سرخ و تفنگ کمری مشابه. معاون جوان بیکار بود و با همسایهای کوشا و زحمتکش ازدواج کرده بود. یکوقتی که خانم ساعت بیولوژیکش به تیکتاک افتاده بود، مرد جوان را یافت که سه بچه برایش بیاورد و بعد آن بود که هدفهای مرد محقق شدند و ته کشیدند. بازوبند و تفنگ کرامت این ابله را برگردانده بود. منتها تا آنوقت اصلانمی دانست کرامت چیست.
همانطور که صدا را قطع میکردم به همسایهها نگاه کردم. بعد ته ته مغزم، به لطف بینش معیوبم، آیندهی نزدیک را خیلی کوتاه دیدم: حس کردم میدانم چه کسی اول دندانش را فرومیکند توی گلوی دشمن، چه کسی دوران جنگ را مقابل تلویزیون میگذراند.