بخشی از داستان:
اِبِرلی داشت میرفت سمت میز کارش که فرانک با یک چکش زد روی دستش. البته چکش از آن چکشهای سرتوپی بود و مثل تمام اشیای مینیاتوری، کوچک و شیک و پیک، اما آنقدری زور داشت که انگشت حلقهی ابرلی را بشکاند و قهوهاش را بریزد روی پیراهن آبی آسمانیای که به تن داشت. گفت: «یا عیسی مسیح» و به پیراهنش خیره شد که دیگر خراب شده بود.
فرانک تنها شانههایش را بالا انداخت، چکش را سراند داخل جیب شلوارش و گفت: «صبح خوبی داشته باشی.»
صبحش خوب بود، صبحی به زیبایی تمام صبحهای دیگر، خورشید آمادهی طلوع میشد و پرندهها چهچهه میزدند. گرچه ابرلی صدایشان را نمیشنید چون تمام دیوارها و پنجرهها عایق صدا بودند. و وقتی پشت میزش نشست و مشغول معاینهی انگشت شکستهاش شد، حتی به پرندهها فکر هم نمیکرد. فقط یک انگشت بود، که در سلامت عمومیاش هیچ نقشی نداشت اما فکر اینکه استخوانهای صاف و محکم پیشینش حالا برای همیشه شکسته و از جا در رفته میمانند، غمگینش میکرد. و درد هم که جای خود را داشت. با احتیاط دستش را گذاشت روی کیبورد و سعی کرد چیزی را تایپ کند. حالا دیگر حروف S و X و W برای همیشه دور از دسترسش قرار داشتند، گرچه این مشکلی ایجاد نمیکرد چون هنوز انگشتان دیگری داشت که به کارش بیایند.
یک ساعتی کار کرد، شاید هم یک ساعت و نیم. و صدای همکارانش را از سمت سالن میشنید. صدایشان خفه بود و با اینکه بخشی از وجودش میخواست هر طور که شده از زیر مصیبتی که با کامپیوتر و دست دردناکش داشت در برود و به آنها بپیوندد، خوب میدانست هرکدام چه خواهد گفت. همکارانش از اینکه خبری از پاداش نبود، شاکی بودند؛ نبود پاداش یعنی اینکه هیچ تعطیلاتی در کار نبود، هیچ وامی داده نمیشد و هیچ ولخرجیای در رستوان گرانقیمت جایز نبود. شاکی بودند که هیچکس اهمیتی نمیداد، که وقتی صدایشان را بالا میبردند، هیچ مقام بالادستی نبود که به حرفهایشان گوش کند.