بخشی از داستان:
چرخهای اتوبوس روی زمینِ پوشیده از یخ و برف تلق و تولوق میکردند. کنار مادربزرگم نشسته بودم و عطر بنفشهاش احاطهام کرده بود. دستان پروانهوارش مشغول بافتن بود و صدای بلند میلهای بافتنیاش سکوت زمزمهوار اتوبوس را برهم میزد. دیروز کنار مادرم نشسته بودم، دستهای استخوانیاش را با ضرباهنگی قاطع در هوا تکان میداد و مرا سرزنش میکرد که چاق شدهام.
سهشنبه که دوستانم حواسشان به من نبود، چسبیده بودم به پنجرهی یخزدهی اتوبوس. لانا ناخنهای بلندش را لاکی به رنگ قرمز اخرایی میزد و مِل به پسرهای آن سر اتوبوس فحش میداد.
هفتهی گذشته کودک متولد نشدهام را دیدم که در ایستگاه اتوبوس منتظر نشسته بود، با دستهای برهنه و از سرما کبود. دیوانهوار دست تکان دادم اما او مرا کاملاً فراموش کرده بود.
دستها، مال من همیشه لرزان بودند. میتوانی از روی دست آدمها چیزهای زیادی در موردشان بفهمی.