بخشی از داستان:
در نیوانگلند همه طوفان سال ۷۸ را به خاطر دارند. با کوچکترین علامتی از بارش زمستانی، گل از گل ایستگاههای خبری میشکفد. بارشها این فرصت را دراختیارشان میگذارند تا دوباره یاد طوفان ۷۸ را در میان گزارشهای بریدهبریده و تیترهای پیش از خبرْ زنده کنند و به ساکنان محلی هشدار دهند تا به ذخیرهی نان و شیر و تخممرغ بپردازند. من؟ من طوفان سال ۲۰۰۵ را به یاد میآورم.
در یکی از شبهای سرد کانکتیکات در اِیوان گیر افتاده بودیم. در شیفت دوم تلویزیون از کار افتاده و تنها یک رادیو برایمان باقی مانده بود، بازماندهای از دههی هفتاد که خدا میداند چطوری هنوز کار میکرد. شاید کارمندان سال ۷۸ آن را نگه داشته بودند.
راستش را بخواهید در اِیوان به من خیلی هم بد نگذشت. بیماران مورد علاقهام از اتاقی در آن سمت راهرو به اتاق این طرفی منتقل شدند. یک جفت خواهر و برادر- متغیرهای دابروسکی. بعد از آنکه آخرین نوبت داروهای بیماران را بینشان توزیع کردم، به انتهای راهرو برگشتم تا آن دو را بخوابانم. هر شب به یک شکل خاص میخوابیدند: صندلیهای چرخدارشان چسبیده به هم، دستهایشان در دست هم، زیر لب چیزهایی با یکدیگر زمزمه میکردند که فقط خواهرها و برادرها از آن سر در میآورند.