بخشی از داستان:
دوریس در صندوق زیرشیروانیاش چند دندان نگه داشته بود.
بعد از دریافت آن تلگرام ناگوار، دوریس متوجه شد که با آه و ناله نمیتواند شکم هفت بچهی گرسنه را که پشت میز مینشستند و باد هوا میخوردند، سیر کند. سهم هرکدام یک تکه از کنسرو گوشت خوک و یک سیبزمینی بود؛ از صدقهسر جیرهبندی غذایی.
دستکم مرگ همسرش به این معنا بود که دیگر هشتمیای در کار نیست. زنان، پیرمردان و از کار افتادگان آنقدر سرگرم کار در کارخانههای مهمات و زمینهای کشاورزی بودند که وقت نداشتتند ماههایی را که از رفتن شوهرش به جنگ میگذشت بشمارند.
دوریس در صندوق را باز و پیش خود فکر کرد تا با آن دندانها چه کند. در حد خودشان دندانهای خوبی بودند. صاف و براق، با ریشههای بلند و دندانه دندانه، سفید و یا کمی زرد، مثل سنگهای نیمهقیمتی اما با اصل و نسبی کاملاً انسانی. نمیتوانست آنها را با خود به آسایشگاه ببرد، چون ممکن بود آدمهای فضول پیدایشان کنند. علاوه بر آن دلش میخواست آن صندوق حامل تمام آلبومهای خانوادگی و یادگاریهایش از قدکشیدن بچهها و بعد تمام نوهها و نتیجههایش و آنهایی که بعد از آن میآمدند، باشد.
هیچکس دیگر راجعبه دندانها چیزی نمیدانست. خود دوریس اینطور میخواست.