بخشی از داستان:
در محلهمان مشغول تعمیرات جاده بودند، به همین خاطر ناچار شدم که مسیر دیگری را برای رفتن به سر کار انتخاب کنم. البته علت دیر رسیدنم این نبود. زود از خانه راه افتاده بودم و تا محل کارم هم تنها پانزده دقیقه فاصله بود، بدون اینکه نیاز باشد تا وارد بزرگراه شوم. امروز کنجکاویام بود که کار دستم داد.
در یکی از خیابانهای فرعی بود که مردی مسن و محترم را دیدم که سطلی را در دستان خود حمل میکرد. بهزحمت راه میرفت؛ با انگشتهایش زیر لبهی سطل را گرفته و بازوهایش بین دو پایش آویزان شده بودند. نمیتوانستم حدس بزنم تا کجا میتواند سطل را با این شیوه حمل کند اما داشت تقلا میکرد و من هم کنجکاو بودم بدانم که داخل سطل چیست.
خیابان را دور زدم و برگشتم تا بهش پیشنهاد کنم که برسانمش. کمی مکث کرد، نگاهش را اول به سطل و بعد به من انداخت، طوری که انگار از من میپرسد آیا سطل مانعی ندارد؟ سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم و او هم با خوشحالی پذیرفت تا سوار ماشینم شود.
سوار شد و من بلافاصله بویش را حس کردم. بنزین. معما حل شد. لعنتی.
از فاصلهی نزدیک میدیدم که آنقدرها هم که فکر میکردم، مسن نیست. فقط ظاهرش درب و داغان بود؛ چشمهای گودرفته و ریش نامرتب. کثیفی لباسهایش زیاد مشخص نبود اما چروکیده و ژولیده بودند و بوی لباسی را میدادند که چند وقتی است که شسته نشده. خلاصه به نظر میرسید که حال و روز چندان خوبی ندارد.