بخشی از داستان:
مکان مورد علاقهام، اتاق نشیمن خانهی قدیمیمان است. آنجا همیشه احساس شادی و امنیت میکردم. یادم است که پاپا آتش داخل شومینه را روشن و رادیو را روی کانال موسیقی تنظیم میکرد. بعد کف زمین روی فرش بزرگ وسط اتاق مینشست و با دست بهآرامی روی آن میزد. به این معنی که بروم آنجا و کنارش بنشینم.
وقتی هنوز پسربچهای کوچک بودم، بهم یاد داد که چگونه مثل سرخ پوستان بنشینم. روبهرویم مینشست و بعد شروع میکرد به پرسیدن. چه احساسی دارم؟ امروز چه کاری انجام دادم که بهم مزه داده است؟ آیا هیچ دوست تازهای پیدا کردهام؟
بعد نوبت من بود که بپرسم. چقدرِ دیگر قد خواهم کشید؟ آیا ثروتمند خواهم شد؟ میپرسیدم که آیا به نظرش من شجاعم یا نه. یادم میآید که بیشتر اوقات جواب میداد که «باید بشینیم و منتظر بمانیم.»
ماما روی صندلی مورد علاقهاش مینشست. زیر لب و زمزمهوار با موسیقی در حال پخش همراهی میکرد، نگاهش به ما بود و لبخند میزد. یا بافتنی میبافت، یا خیاطی میکرد و یا کتاب میخواند. همیشه دستش به کاری بند بود. او هرگز کنار ما روی زمین نمینشست. میگفت ترجیح میدهد از آن بالا مراقب مردانش باشد.
اما اینها مربوط به مدتها پیش بود. امروز ماما در آستانهی در ایستاد و به من اشاره کرد که با او بروم. اما من نمیخواستم جایی بروم. پرسیدم: «میشه لطفاً همینجا بمونم؟»
چشمان ماما غمگین اما مصمم بود. چارهای جز رفتن نداشتیم. خودش میدانست و حتی حسی شبیه به حس من داشت، ترسیده بود، من هم این را میدانستم. همیشه تنها با یک نگاه گذرا به من چیزهایی را میگفت که دیگران با ده دقیقه صحبتکردن به من میفهماندند.