بخشی از داستان:
دومین حدسم برای رمز گوشی موبایلش، مرا وارد آن کرد- رمز آن «راکت» نام سگ شکاری و نرم ژرمنمان بود. نمیدانستم که قرار است آنجا با چی روبهرو شوم، هنوز مات و مبهوت بودم و عقلم کاملاً از کار افتاده بود.
سه ساعت قبل پرستار بخش اورژانس از بیمارستان ساوثوست در فونیکس با من تماس گرفت: «شما همسر امیلی راس هستید؟»
«خودم هستم.»
«آقای راس. باید هرچه سریعتر خودتون رو برسونید اینجا.»
راس نام خانوادگی امیلی بود. مال من ریشلیو است.
عقل از سرم پرید. شلوارک خاکیرنگ و کثیفی را از سبد بیرون کشیدم و به تن کردم و تا بیمارستان مثل دیوانهها راندم. بیست دقیقهی بعد بالا سر بدن بیجان و از ریختافتادهی امیلی ایستاده بودم. قلبم داشت از جا کنده میشد، حتی نمیتوانستم درست به او نگاه کنم. ترس و اشمئزاز، تن نالانم را به لرزه انداخته بود. صدای بلندگوها را در دوردست و بهطور مبهم میشنیدم که دکترها را صدا میکنند. کمی آنطرفتر مانیتورها دیوانهوار بوق میزدند. دستگاه تنفس مصنوعی یکی از بیماران سوت میکشید. بوی تهوعآور ضدعفونیکنندهها احاطهام کرده بود. خدایا! از بیمارستانها تنفر داشتم.
پزشک و بازجوی پلیس خود را به من معرفی کردند و گفتند که چندین ساعت است که امیلی از دنیا رفته. «چرا همون موقع به من زنگ نزدند؟»