بخشی از داستان:
گوشتها را انداختم دور. گوشت چرخکردهی بیف نود و نه دلاری، گوشت بدون استخوان مرغ، گوشت دنده، گوشت استیک، همهشان را. سبزیهای خیس و نمزده را انداختم توی سطل آشغال؛ هویجها، کلمهای بروکلی، نخود، کلمهای بروکسل و جوانهها را. بطری شیر را در راهآب استیل و ضدزنگ سینک خالی کردم. از شر پنیر چدار راحت شدم و بعد از شر بستنی که دیگر آب شده بود. تمام خرت و پرتهای داخل فریزر باید دور ریخته میشدند. رادیو مدام در مورد میکروبهایی هشدار میداد که بر روی غذاهای ساعتها مانده در فریزرِ خاموش رشد میکردند. ریختن کل غذاها در سطل آشغال عاقلانه و منطقی به نظر میرسید.
در خانهی خودمان، آنجا که بزرگ شده بودیم، هرگز اجازه نداشتیم تا غذایی را دور بریزیم. برای این کار هم دلیلی داشتیم. مادرم میوههای فاسد و یا پوستهاشان را برای کپهی کود کنار میگذاشت. آنها به حیاط پشتی میرفتند تا موجب روییدن گیاهان تازهای شوند. گوشت و یا سیبزمینی را میشد برای سوپ نگه داشت. اما هرگز نباید غذایی دور ریخته میشد.
بعد نان را دور ریختم. نان خیس شده بود. یک بار دیده بودم که پدرم تکه نانی را که اشتباهی از دستش روی زمین افتاده بود، برداشت. دستش را روی آن کشید تا آلودگی را از آن بزداید و بعد آن را بوسید. با این که تنها شش سال داشتم، میدانستم که چرا این کار را میکند. دلیلش خواهرم بود. من بعد از جنگ به دنیا آمده بودم. او تنها کوتاهزمانی پیش از آن زندگی کرده بود.