بخشی از داستان:
«اگه یه بار دیگه این کار رو بکنی، تو بد دردسری میفتی!» انگشتانم را به نشانهی هشدار بیخودی تکان میدهم. نمیدانم چرا خودم را عذاب میدهم، مثل روز روشن است که فقط دارم وقتم را تلف میکنم.
خیلیخب. باشه. به سمت آشپزخانه میروم. «سعی کن آروم باشی. فکر کن. خوب فکر کن. الان قرار است که چه کار کنم؟ آهان، آره. یه نفس عمیق بکش. سعی کن ریلکس باشی.» این چیزی است که دکتر به من گفته است. به سینک خنک آشپزخانه تکیه میدهم و بر دمهای بلند و عمیقی تمرکز میکنم که با بازدمهای طولانی و آرام دنبال میشوند.
اوضاع برای همسرم دیوید، آنقدر بد نیست، چون تمام روز سر کار است. خوش به حالش. من فرصت چنین فراری را در اخیتار ندارم چون از خانه کار میکنم. در عوض تمام روز اینجا گیر افتادهام، با کجخلقیها سر و کله میزنم، مشکلات را رفع و رجوع میکنم و در اصل فقط سعی میکنم تا عقلم سر جایش بماند. باید اعتراف کنم که اصلاً فکرش را هم نمیکردم که انقدر سخت باشد، هرگز مسائل را اینگونه تصور نمیکردم. آدمها مدام چیزهایی از قبیل اینکه «طاقت بیار، بالاخره درست میشه» میگویند. آیا حقیقت همین است و یا این هم از آن حرفهای صد من یه غاز کلیشهای است؟