بخشی از داستان:
از زمانی که پارودافولین در خانهی گیزلیها لانه کرده بود، سه هفته میگذشت. بالای سایهبان ورودی ودرست وسط حیاط مرکزی، پرندهی قومانند خانه ساخته بود و به نظر میرسید که هیچ خیال رفتن ندارد. جرج چندان توجهی به او نمیکرد اما تمام فکر و ذکر همسرش شده بود آن مهمان ناخوانده.
حیاط مرکزی خانهشان که به سبک دوران استعمار اسپانیا ساخته شده بود، معمولاً فضایی برای ساسا فراهم میکرد تا بیآنکه مجبور به ترک منزل باشد، به آرامش و سکوت طبیعت پناه ببرد. طبقهی همکف را با وسواس و ظرافت خاص خودش با گلهای سوسن و ارکیده آذین کرده بود و تنها راه باریکی برای پیادهروی به دورِ برکهای کوچک و سه طبقه، خالی گذاشته بود. اما از زمانی که سر و کلهی پرنده پیدا شد، باغ مخصوص مدیتیشن بعدازظهرها کاملاً برایش نابود شده بود. هیولای پردار، تکیهزده بر بالای سایبان انگار تمام نوری را که خورشید بر باغ میتاباند، به خود جذب میکرد و تمام آن اشعههای نورانی حیاتبخش را میدزدید. حتی کوچکترین حرکت زن برای اینکه دستی به گلهایش برساند، با اعتراض خشمآسای پرنده روبرو میشد. پرنده به اهریمنی که زن تنها در کابوسهایش میدید، تجسم بخشیده بود.
به نظر میرسید هیچجوره نمیشود پرنده را فراری داد. پلیکان ابله حتی از طبقهی دوم خانه و نیز از تکتک اتاقها دیده میشد. با چشمان ریزش زن را که میان سالن و راهروهای دور حیاط مرکزی پرسه میزد، میپایید. هر اتاقی را که زن واردش میشد، زیر نظر میگرفت. تنها زمانی با گردن بلند و چرخانش دست از نگاه کردن زن بر میداشت که در طبقهی اول برکه به شستوشوی خود مشغول میشد، همان زمانی که زن در کتابخانهی طبقهی بالا چرت بعد از نهارش را میزد. حتی شبها، در میان سرسراهای روشن از نور شمع نیز حضور سنگین پرنده حس میشد.