بخشی از داستان:
۱. دخترم از کالج تلفن کرد. دانشآموز زرنگی است و نمرههایش عالیست. در خیلی چیزها استعداد دارد.
گفت: «ساعت چنده؟» گفتم: «ساعت دو اه.»
گفت: «خیلی خب. الان ساعت دو اه. ساعت چهار منتظرم باش. چهار به وقت همون ساعتی که میگه الان ساعت دو اه.» گفتم: «اینی که میگی ساعت خودمه.» گفت: «خوبه.»
از کالجش تا اینجا تنها نود مایل راه فاصله است، مسیر سختی هم نیست.
ساعت یک ربع به چهار رفتم کنار خیابان ایستادم. از ذهنم میگذشت که: ببین ماشینش کدام است، یک جای پارک برایش نگه دار، وقتی نبش خیابان را پیچید داخل، آنجا باش و برایش دست تکان بده.
ساعت یک ربع به پنج برگشتم داخل. پیراهنم را عوض کردم و کفشهایم را دستمال کشیدم. در آینه به خودم نگاهی انداختم تا ببینم شبیه پدرها به نظر میرسم یا نه.
۲. از ساعت شش گذشته بود که سر و کلهاش پیدا شد.
پرسیدم: «ترافیک؟» گفت: «نه» و مکالمهمان تمام شد.