بخشی از داستان:
میگویم که دارم به خریدن یک گربهی جدید فکر میکنم.
طوری میگوید «حرفش رو هم نزن!» که جای هیچ بحثی باقی نمیگذارد. انگار نه انگار من نصف پول اجارهی خانه را از زمان فارغالتحصیلی پرداخت کردهام، با تمام هزینههای مربوط به گربهها، حتی آن درِ تر و تمیز مخصوص گربه که کنار یخچال جا دادهایم.
میگویم که به انجمن حمایت از حیوانات سر زدهام و آنجا هفده تا بچهی گربهی ملوس داشتند، از هر رنگی.
میگویم: «رنگش رو تو باید انتخاب کنی.»
میگوید: «تند نرو». مداد تراشیدهاش را بهدقت بالای جدول کلمات متقاطع قرار میدهد. مفصلهای دست راستش را میشکند. «من یه گربهی دیگه نمیخوام. همین سه تایی که داریم چشونه؟»
همان سهتایی که داریم صدایمان را که دارد کمکم بالا میرود، میشنوند. خود را به آشپزخانه میرسانند تا ببینند چه خبر شده. آن که از نژاد پرشین بود، ژینت، خود را به پاهایم میمالد و میان آنها عقب و جلو میرود و موهای بلندش به هوا میپراکند، اما آن که پوست خاکستری راهراه دارد، فیتژو، میپرد بالای یخچال و از آنجا به ما چشمک میزند. سوییتپیچ، آنکه خالخالی است، روی پایم میپرد و شروع میکند به فشار دادن شکم نرم و مخملیم. هیچکدام از گربهها به رُویْ حتی نزدیک هم نمیشوند.
میگویم: «همین سهتایی که داریم هیچیشون نیست.»
میگوید: «پس فراموشش کن» و دوباره رو میکند به جدولش.