بخشی از داستان:
امیلی بیشتر وقتها احساس نامرئی بودن میکرد. همین دیروز تو مطب دکتر دندانپزشک بیصبرانه منتظر ساعت ۳ بود تا نوبتش شود. ساعت سه و ربع آقای مکلی را صدا زندند و ساعت چهار دبی چاپمن را. چهار و ربع که شد رفت و از منشی پرسید که چرا نام او را نخواندهاند. صورت منشی ناگهان قرمز شد و بیوقفه شروع کرد به عذرخواهی کردن. امیلی از میان تمام عذرخواهیهایی که دور و بر اتاق در حال پرواز بودند، یکی را قاپید و به کلکسیونش اضافه کرد.
مردم مدام از او عذرخواهی میکردند. هفتهی پیش وقتی داشت موهایش را فر ششماهه میزد، مشغول تماشای خودش در آینه بود که آرایشگر بیگودیها را از سرش در آورد و یک دسته موی فر روی زمین افتاد. آرایشگر به گریه افتاد. امیلی او را دلداری داد و پذیرفت تا زمانی که موهایش دوباره رشد کند، کلاهگیس به سر کند. آرایشگر اصرار کرد که امیلی چندتا از عذرخواهیها را با خود ببرد و امیلی هم به ناچار پذیرفت، اما سر راهش به سمت در، دو تا از آنها را روی قفسهی مجلهها گذاشت.
قصاب متأسف بود که گوشت ران ندارد، آیا میشد به جایش گوشت گوساله بردارد؟ نظافتچی شرمنده بود که نتوانسته لکهی سس مارینارا را از روی بلوز ابریشمیاش پاک کند، باید زودتر از اینها لباس را میآورد. آژانس تبلیغاتی از نمونه کارهایش راضی اما متأسف بود که تا چند ماه دیگر هیچ برنامهای برای استخدام ندارند. و پزشک هم متأسف بود که تومور همسرش غیر قابل جراحی است.