بخشی از داستان:
توجه هردومان محو پسرهای نوجوان توی غذاخوری است که با کلاههای بیسبالشان یا روی لبهی صندلی نشسته و یا روی آن لم دادهاند و حتی یکیشان به خود زحمت نمیدهد که کلاهش را به جارختی آویزان کند یا آن را روی صندلی خالی کنار دستش بگذارد.
انزجار و حیرت همچون تهریشی که سر شب روییده باشد، از صورت پیرمرد بیرون میزند. حتی امروز، در چلهی تابستان، لباسی رسمی و کت و کراوات به تن کرده است و عصای دسته نقرهایش را با ظرافت به کنارهی میزی تکیه داده که پشت آن نهارمان را تمام کرده و نشستهایم.
همین اواخر در مورد شلخته لباسپوشیدن اندک اعضای جوان باقیمانده در کلیسایش اظهارنظر کرده بود. اکثر مشتریهای نهار با تاپ و شلوارک یا شلوارهای جین پارهپاره لم داده و پاهای کثیفشان یا در دمپایی تاب میخورد و یا روی نیکمت دراز شده است. اگر چیزی میدید که توجهش را جلب کند، رک و راست نظرش را میگفت.
میگوید: «مادربزرگت برام یه نامهی پنجاه و هفت صفحهای نوشته بود.» انگشتان چروکیدهاش تقلا میکنند تا ظرف خامه را باز کنند.
آرام و سنجیده غذا میخورد و تازه بالاخره بیسکوییت و سسش را تمام کرده است. جلوی خودم را میگیرم تا جعبهی خامه را از دستان لرزانش نقاپم و با یک ضربهی قاطع پارهاش نکنم.
کمی از خدماتش در گردان بیست و هشت توپخانهی صحرایی صحبت میکند، همان گردانی که همراه با آن سرتاسر اروپا را در نبرد بولج جنگیده بود. و من هم قصد ندارم تا حواسش را پرت و یا از ادامهدادن منصرفش کنم.