بخشی از داستان:
«این روزا زیادی منزوی شدیم. قدیمها اینطور بود که همسایههات رو میشناختی، اون هم نه فقط همسایههای خونه بغلی رو، که از پایین گرفته تا بالای خیابون! اسم تکتکشون رو میدونستی، میدونستی شغلشون چیه، میدونستی وقتی خیال میکنن کسی نگاهشون نمیکنه، چیکار میکنن!»
کیت همانطور که برای دومین بار در آن روز در نابودی جامعهی بههمپیوسته عمیق میشد، سرش را تکان داد.این یک تراژدی بود، پیرمردی نود وشش ساله که برای بیست و شش سال در خانهای شبیه به خانهی او تکوتنها زندگی میکرد، از دنیا رفته بود و هیچکس، حتی یک نفر، هم متوجه نشده بود! تا پنج هفته!