بخشی از داستان:
انبار هیزممان آنجا در انتهای باغ، پشت باغچهی سبزیجات مورد علاقهی پدرم، یک گوشه را برای خودش اشغال کرده بود. زمانی که پسربچه بودم، یکی از چندین و چند وظیفهای که در خانه بر عهده داشتم این بود که بروم آنجا و برای آشپزخانه هیزم بیاورم، و این طور هم نبود که بتوانم چندتا را با هم یکجا بیاورم. همیشه پدرم بود که آنها را با مهارت خرد میکرد، با تبر دستهبلندش؛ گرچه هرگز نگفته بود که چنین مهارتی را از کجا کسب کرده است. رفتن به انبار هیزم برای من همیشه دلپذیر بود، نه فقط به خاطر بوی همیشگی چوب تازه بریدهشده، بلکه به دلیل عطر ماندگار پیپ پدرم که جزئی از وجود او بود. انبار هیزم جز معدود جاهایی بود که مادرم اجازه میداد پدرم پیپ بکشد. اما مادرم هر بار که مرا سراغ هیزم میفرستاد، پشت سرش گوشزد میکرد که: «به تبر دست نزن.» تبر غرور و لذت پدرم بود. همیشه تمیز و تیغش همیشه بران بود، تکیهزده بر دیوار عقبی انبار، جایی که گمان میکردند پسربچهای کوچک اسیر وسوسهی بازی با آن نمیشود.