بخشی از داستان:
بعد از یک روز سر و کلهزدن با پسرهای کلاس نهم بر سر دستور زبان، سر راهم به خانه در یک سوپرمارکت توقف کردم. همسرم گفته بود از آن سیبهایی بخرم که آمادهی خوردن باشند و نه از آنهایی که چند روز بتوان نگهشان داشت. دفعهی پیش همچین اشتباهی کرده بودم. به خاطر همین حالا یکی یکی سیبها را برمیداشتم، خوب نگاهشان میکردم و بعد بین انگشت شست و اشارهام فشارشان میدادم تا ببینم که رسیدهاند یا نه. مارکشان لذیذ و ممتاز بود، از همانها که همسرم میپسندد. ماه پیش اشتباهی از مارک مادربزرگ اسمیت خریده بودم که همسرم ازشان نفرت دارد، بیشتر از اسمشان و نه از مزهشان. نعره زده بود که «من هنوز مادربزرگ نشدهام.» از زمانی که سگ باکسرش را بدون قلاده برای پیادهروی بیرون بردم و یک آمبولانس زیرش گرفت، هنوز مثل سابق نشده است.
کیسهی سیبهایم را به صندوق بردم و در صف ایستادم. صندوقدار مشغول گپزدن با یکی از مشتریها بر سر این بود که تیم استرالیا در المپیک امسال چقدر بد ظاهر شده. به موبایلم نگاه کردم تا ببینم چقدر دیگر تا رسیدن قطار زمان دارم. نُه دقیقه. بیرون از دکهی میوهفروشی زن و مردی بر سر یکدیگر فریاد میکشیدند. هر دو لاغر بودند و لباس ورزشی به تن داشتند اما هیچکدام ورزشکار نبودند. موهای مَرده بلند و آشفته بود و موهای زنه رنگشده و سفید. رو در روی هم ایستاده بودند و روی نوک پایشان بالا و پایین میرفتند. زن مدام میگفت که این بار پُک محکمتری میخواهد. مرد هم بهش گفت که این بار پُکی نشانش خواهد داد که خودش حظ کند. مدام به هم ناسزا میگفتند. فحش یکسانی را بارها و بارها تکرار میکردند. مرد بعد از هر سه کلمه و زن اول و آخر جملههایش فحش میداد. از خیابان که میگذشتند به جر و بحثشان ادامه دادند.