بخشی از داستان:
در قسمت انتهایی و سایهگیر استخر، به پاهای درخشان از کرم ضدآفتابم نگاه میکنم و مایوی دامنیام را پایین میکشم تا شبیه به یک چتر واژگون به نظر نرسم. همچنان که تلاش میکنم بر آب یخ و آبیرنگ استخر غلبه کنم، عطر نارگیل-کره-یاسمن لوسیونم در هوای مرطوب بالای سرم پر میزند. ناگهان پی میبرم که لبخندی بر لب دارم. بالاخره توانستم خودم را به اینجا برسانم؛ به تابستان، آن هم بعد از چنان زمستان بلندی. و حالا آبتنی در استخر را به خودم جایزه میدهم.
بچهها میخندند و بازی میکنند و آب را به اطراف میپاشند. زنی که تا پیش از این هرگز ندیدهام بازویم را میگیرد و چیزهایی در مورد نیزهماهی به من میگوید: «درست همینجاست! همینجا تو استخر. داره با ما شنا میکنه.» و «معرکه نیست؟ نیزهماهی! فکرش رو بکن!»
لبخند روی صورتم به دهانی گرد تبدیل میشود. با دهانی باز از تعجب و شگفتی به او خیره میشوم، خیال میکند یک نیزهماهی در استخر مایهی خوشاقبالیاست. دور و بر من بچهها داد میزدند: «دیدمش!!»
یک نفر بازوهایش را تا جایی که میتواند از هم باز میکند- که سه فوتی میشود- و به من میگوید: «اینقدره!» پیش خود فکر میکنم یک نیزهماهی سه فوتی برای همچین استخری خیلی بزرگ است. برای هر استخری خیلی بزرگ است، باور کنید، اما اینجا از کوچک و بزرگ دارند به سمت عمیق استخر شنا میکنند تا بلکه بتوانند آن را پیدا کنند.