بخشی از داستان:
«بعد لوئیز صداش میکنه تا بیاد پایین. داره از ته حلقش جیغ میکشه چون لوله کلاً ترکیده و آب از زیر سینک راه افتاده و همه جا رو گرفته. برنی انگار که بهش سیخ زده باشن از وان میپره بیرون، لابد با خودش فکر کرده که زنه سکتهای چیزی زده.»
همه دور میز اتاق نشیمن تدی به هم نگاه میکنند و میکوشند تا صحنه را پیش خود مجسم کنند. میگویم: «میتونم درست جلوی چشمهام ببینمش. از سر و روش آب میچکه و از خودش یه رد آب روی پلهها جا میذاره. شما که برنی رو میشناسید، با اون شکم گندهی پر از آبجوهای درجه یک، لابد عین یکی از اون هیولاهای ژلهای شده. لوئیز هم اونجا وایساده و داره با انگشتش لوله رو نشون میده. برنی نفسنفسزنان از راه میرسه و بعد شروع میکنه سر لوئیز هوار کشیدن. بهش میگه که بره تو زیرزمین و فلکهی آب رو ببنده. میتونین تصورش کنین که سعی میکنه هیکل گندهش رو جا ببده زیر سینک و با حوله، فواره رو بند بیاره.»
همهمان تصویر را میآوریم جلوی چشممان و به ماجرایی که دستکم صد بار شنیده بودیم، میخندیم. سعی میکنم داستان را همانطوری تعریف کنم که تدی تعریف میکرد. همهمان میدانیم که او بهتر از پس این کار برمیآمد اما برایمان اهمیتی ندارد، میخواهیم همه چیز مثل بهار سال پیش باشد. و چه خوب که ریتا دوباره دعوتمان کرده بود.
اسپایدر همین الانش هم حسابی مست شده و چیزی نمانده تا کنترلش را از دست بدهد، سرِ گندهی اسبیشکلش بالا و پایین میرود. در صورت پیتی نگاه مخصوص شرکتکنندهی مسابقهای است که منتظر سؤال بعدی نشسته و حتم دارد از که پسش بر میآید، بیلی و اسکویرل دستشان به شیشهی آبجوشان است و چیزی در پس چشمهایشان موج میزند. نه ماجرا برایشان جالب است و نه درست از آن چیزی یادشان میآید، حالتشان بیشتر شبیه کسی است که دارد به آهنگی گوش میدهد که میداند برایش آشناست اما نامش را به خاطر نمیآورد و من هم که یک بند دارم حرف میزنم. به آنجای داستان میرسم که برنی هنوز زیر سینک است و تلاش میکند تا نشتی آب را بند بیاورد که سر و کلهی سگش در آشپزخانه پیدا میشود.