بخشی از داستان:
اوایل، مت دریسکول صرفاً بندهی عاداتهایش بود، اما چیزی نگذشته بردهی آن شد. صبحها تا اداره قدم میزد و غروب هم که میشد تا خانه پیاده میآمد. هر روز از همان مسیر رد میشد و به همان آدمهای همیشگی برمیخورد؛ زنی که لبهای اندوهگینش را پشت انبوه رژلب صورتی قایم میکرد، کشتیگیر سومو با پیراهن و کراوات، سیاهپوستی که روی زمین افتاده و گدایی میکرد و پیادهروی باریک را با لنگ کج و معوجش بند میآورد. هرکدام اگر هم متوجه مت میشدند – که زمانی بر و رویی داشت اما حالا کرک و پرش ریخته بود و مثل دستمالی کهنه دیگر کسی چندان محلش نمیگذاشت- چیزی به روی خود نمیآوردند.
ـــــــــــ
اغلب از خود میپرسید پیادهرویهایش او را تا کجاها میبُرد، اگر به جای رفت و برگشت میان خانهاش در طبقهی ۱۹ام یک ساختمان و دفتر کارش در طبقهی ۳۷ام ساختمانی دیگر، تنها در یک مسیر ادامه پیدا میکرد. هر مسیر شامل نه بلوک و هر هشت بلوک برابر با یک مایل بود. ظرف یک هفته از شهر خارج میشد و از جایی حوالی حومه سر در میآورد و در یک ماه همهشان را پشت سر میگذاشت. بعد از یک سال میتوانست به یکی از ایالتها برسد یا اصلاً کل کشور را ول کند و به سمت شمال راه بیفتد. فقط اگر به جای دو مسیرِ عین هم، یک مسیر را ادامه میداد.