بخشی از داستان:
انگشتانش روی شماره مردد مانده بود. روی صفحهی تلفن.
آیا باید زنگ میزد؟
اگر زنگ میزد، چه میگفت؟
سرش را بالا گرفت و بهآرامی نفسش را بیرون داد. نفسش در هوای ژانویه بخار میکرد و او را به یاد زمانی میانداخت که سیگار میکشید. اشتیاق کمرنگی برای شروع دوباره در دلش جرقه زد.
به بنگلههای آن سمت جاده نگاه کرد. انگار آنها هم به نگاهش پاسخ میدادند. شیب عجیب بامهایشان حسی از همدردی با او را که در ورودی خانه ایستاده بود، القا میکرد. دوباره به گوشی تلفن نگاه کرد و متوجه شد انگشتش هنوز همان جا که بود، معلق مانده است.
آیا باید زنگ بزند؟
مکالمه را در ذهنش تجسم کرد.
«سلام. منم. معذرت میخوام که بهت زنگ زدم، نمیدونم چرا این کار رو کردم. شاید فقط دلم میخواست که صدات رو بشنوم.»