بخشی از داستان:
مرد که تلاش میکرد تا زندگیاش را تغییر دهد، در مرکز خون دستش را مثل دیوانهها مشت کرد. شغلش این نبود، در واقع شغلی نداشت چون به خاطر اعتیادش به الکل بارها از سر کار اخراج شده بود. اما هفتاد و پنج دلاری که برای دو بار اهدای خون در هفته به او میدادند از هیچی بهتر بود.
بعد از اینکه مرکز خون را ترک کرد، وارد پاساژ لیبرتی شد. دقیقاً میدانست به سراغ کدام فروشگاه خواهد رفت. در کارگاه خرس خودت را بساز میان خرسهای توخالی سعی کرد خرسی را پیدا کند که برای دخترش مناسب باشد. یکیشان را که به رنگ عسلی تیره بود برداشت، آن را به کارمندان فروشگاه تحویل داد تا داخلش را پر کنند و خودش رفت دنبال لباسی که به تن خرس- که نامش را چلسی گذاشته بود- ملوس به نظر برسد.