بخشی از داستان:
در گوشهی دنج خودت بالای قفسه لانه کرده بودی، میان پارهپارههای کتاب هارولد رابینز و چند جلد از کتابهای اومبرتو اکو، بردبارانه در انتظار کسی نشسته بودی تا تو را به خانه ببرد. بارها شکارچیهای کتابهای دستدوم تو را از قفسه بیرون کشیده بودند اما هر بار با انتخابهای جدیدتر چون بالداچی یا براون جایگزین میشدی. ظاهر جلدت نشان از بیتوجهی داشت و برگهایت خشک و پوسیده بودند. با اینهمه دلم نمیآمد تو را سر جایت بگذارم و تو را در ازای یک پاپاسی پول سیاه خریدم. حس کردم که شگفتزده زل زدی به من، انگار به عقلم شک کرده بودی که داشتم تو را به خانه میبردم؛ اما در عین حال از اینکه تو را از تکیهگاه همیشگیات رهانیدم قدردان هم به نظر میرسیدی. ترس از ارتفاعت را خوب درک میکردم، هرچند که در تمامی این سالها بهخوبی پنهانش کرده بودی.
راستش را بخواهی وقتی دیدمت، میخواستم از کنار ظاهر فرسوده و فرتوتت رد شوم. اما انگشتانم انگار خودبهخود به سمت تو برگشتند. تو را بیرون کشیدم و با این کار سیزده کتاب دیگر را به زمین ریختم. صاحب مغازه نگاهی غضبناک به من انداخت اما من سریع عذرخواهی کردم و کتابها را سر جایشان در قفسه چیدم. جامهی بیرونیات از باقیماندهی آدامسی جویده پوشیده شده بود، جلد پشتیات گم شده بود، کاغذهایت پارهپاره بودند و گوشههایشان از بین رفته بود.