بخشی از داستان:
افسانهای قدیمی دربارهی روحها وجود دارد که میگوید اگر میخواهی زندگان را از شر روحهای سرگردان در امان نگه داری، باید جسد را به روی شکم و در چهارراهی دفن کنی. آیا اینکار باعث میشود تا روحها گیج شوند و ندانند تا از کدام سمت باید به سوی ابدیت بشتابند؟ یا شاید هم ترافیک همیشگی نمیگذارد از خاک بیرون بخزند؟ خدا میداند! اما من به یک چیز اطمینان دارم: باید از هرچیزی که میتواند به من کمک کند، یاری بگیرم و اگر خرافات مرا از این مخمصه بیرون میکشند، پس به درک.
روحم هم خبر ندارد که این جنازه مال چه کسی است؟ البته باید بگویم که از روی کارت شناساییای که در کیف پولش میان اسکناسها چپانده بود، نامش را فهمیدم اما به جز آن دیگر هیچ چیزی دستگیرم نشد. تنها چیزی که میدانم این است که او حالا پشت وانتم دراز کشیده و بهزودی بویش بلند میشود. و اینجا هم چهاراهی است که گمان میکنم همان کار چهارراههای دیگر را بکند. افسانهها مشخصات دقیقی ندادهاند.
افسانهی قدیمی دیگری در مورد رابرت جانسون وجود دارد. نوازندهی بلوزی که در یک چهارراه روحش را در ازای مهارتهای کسبناکردنی گیتار به شیطان فروخت. من نه چیزی از شیطان سرم میشود و نه از آکوردهای محزون؛ اما خوب میدانم که الان کمک شیطان حسابی به دردم میخورد. فقط آیا ممکن است نامم را با خون شخص دیگری امضا کنم؟