بخشی از داستان:
چارلی انتهای صف روی سنگفرش پیادهرو ایستاد. در چهلوچند سالگی تقریباً کل موهاش ریخته بود و همین باعث میشد ظاهرش بیشتر از پنجاه و پنج سال سنی که داشت، نشان دهد. چیزی نگذشته همان چند دانه موی باقیمانده هم رو به سفیدی گذاشته بود و با شکم برآمده از آبجوخوریاش، راحت میشد او را با مردی پابهسن گذاشته اشتباه گرفت. اگر زنش مدام غر نمیزد که مبادا دیر کند زودتر از اینها به صف میرسید. زنش تازگیها زیاد غر میزد، یعنی بیشتر از حد معمول. از لحظهای که از سرکار برگشت و پایش را به خانه گذاشت، نقزدنها شروع و تنها زمانی قطع شد که چراغ را خاموش کرد و خودش را به خواب زد، گرچه حتی در تاریکی اتاق خواب هم زنش دستبردار نبود وحالا گلایه میکرد که چرا دیگر به حرفهاش گوش نمیدهد. حتی تو خواب هم صدای زن در گوشش بود، به همین خاطر مدام غلت میزد و از این دست به آن دست میچرخید و همین باعث شد زن بیشتر به جانش غر بزند.
«نفر بعد! یالّا، بیاین جلو. مرگ یا مردن؟»
«مردن، مرگ دیگه ته خطه.»
«پس درِ شمارهی دو. حرکت کن.»
«بعدی! مرگ یا مردن»
«درست نمیدونم. هیچ گزینهی دیگهای وجود نداره؟»
«یا این یا اون. تصمیمت رو بگیر.»
«اگه اینجوریه پس مردن، باید بیشتر فکر کنم.»
«پس درِ شمارهی دو. حرکت کن.»
«بعدی!»