درباره همه ی ما، حتی آن زمان که انسان نیستم، انسانیم
بخشی از داستان:
انسانها دومین موجود خطرناک روی این سیاره هستند، تنها پشهها در این رتبه از او پیشی گرفتهاند. این واقعیت به من انگیزه میدهد تا از زندگی در میان اهریمنان دست بکشم و در دنیایی آرام گیرم که ساکنانش تا این اندازه بدشگون نیستند.
پروفسور اُت کرایهی تاکسی را پرداخت کرد، به سمت ورودی ایستگاه قطار با نمای آجری قرمزرنگ چرخید و با دیدن آدمهای بی اصل و نسبی که مثل حیوانات بیمغز در رفت و آمد بودند. زیر لب غرولندی کرد، حیواناتی که همین آدمها خودشان را از آنها برتر میدانستند. تمام عمرش را در شهر زندگی کرده بود اما هرگز با مردمانش سازگار نشده بود. زندگیهای حقیر و دغدغههای پیش پا افتادهشان به او حس پوچی و تهیبودن میداد.
«معذرت میخوام.» زن جوانی لبخندزنان این را گفت و لبهی ژاکتش را که به کولهپشتی مرد گیر کرده بود، از آن جدا کرد.
دوباره غرولندی کرد و از پشت عینک بدون قابش، انگار که حشرهای را زیر میکروسکوپ بررسی میکند، زن را ورانداز کرد. «به ناچیزترین چیزهای کسلکننده و عاری از هرگونه خلاقیتی هم راضیاند، این موجودات هرگز نخواهند فهمید.»
سکوی مورد نظرش را پیدا کرد و در قطار مخصوص فرودگاه روی صندلیاش نشست. قطار راه افتاد و شتابان از خانههای آجری ملالآور عبور کرد، خانههایی که به قفس موشها شبیه بود و دستهدسته مردم بی نام و نشان و از همه جا بیخبر و کندذهن را در خود جای داده بودند.